شعر عقاب از دکتر پرویز ناتل خانلری ، عقاب، آوای بلندپروازی و تنهایی در اوج

شعر عقاب پرویز ناتل خانلری

خوانش شعر عقاب با صدای پرویز ناتل خانلری

1

2

3

4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22

23

24

25

26

27

28

29

30

31

32

33

34

35

36

37

38

39

40

41

42

43

44

45

46

47

48

49

50

51

52

53

54

55

56

57

58

59

60

61

62

63

64

65

66

67

68

69

70

71

72

73

74

75

76

77

78

79

80

81

گشت غمناک دل و جان عقاب

دید کِش دور به انجام رسید

باید از هستی، دل برگیرد

خواست تا چارهٔ ناچار کند

صبحگاهی ز پی چارهٔ کار

گلّه کاهَنْگِ چَرا داشت به دشت

وان شَبان، بیم زده، دل نگران

کبک، در دامن خاری آویخت

آهو اِستاد و نِگَه‌کرد و رَمید

لیک صیاد سَر دیگر داشت

چاره‌ی مرگ، نه کاریست حقیر

صید هر روزه به چنگ آمد زود

آشیان داشت در آن دامن دشت

سنگ ها از کف طفلان خورده

سال‌ها زیسته اَفزون ز شمار

بر سَر شاخ وَرا دید عقاب

گفت که: «ای دیده ز ما بس بیداد

مشکلی دارم اگر بگشایی

گفت: «ما بندهٔ درگاه توییم

بنده آماده، بگو فرمان چیست؟

دل، چو در خدمت تو شاد کنم

این همه گفت ولی با دل خویش

کاین ستمکار قوی پنجه، کنون

لیک ناگه چو غضبناک شود

دوستی را چو نباشد بنیاد

در دل خویش چو این رأی گزید

زار و افسرده چنین گفت عقاب

راست است این که مرا تیز، پَر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت

گر چه از عمر،‌ دل سیری نیست

من و این شهپر و این شوکت و جاه

تو بدین قامت و بالِ ناساز

پدرم از پدر خویش شنید

با دوصد حیله به هنگام شکار

پدرم نیز به تو دست نیافت

لیک هنگام دَمِ بازپسین

از سَرِ حسرت با من فرمود

عمر من نیز به یغما رفته است

چیست سرمایهٔ این عمر دراز؟

زاغ گفت: «ار تو در این تدبیری

عمرتان گر که پذیرد کم و کاست

ز آسمان هیچ نیایید فرود

پدر من که پس از سیصدواَند

بارها گفت که بر چرخِ اثیر

بادها کز زِبَر خاک وَزند

هر چه از خاک، شوی بالاتر

تا بِدآنجا که بر اوج افلاک

ما از آن، سال بسی یافته‌ایم

زاغ را میل کند دل به نشیب

دیگر این خاصیت مردار است

گَند و مُردار بِهین دَرمان است

خیز و زین بیش،‌ رهِ چَرخْ مَپوی

ناودان، جایگهی سخت نِکوست

من که بس نکتهٔ نیکو دانم

خانه‌ای در پس باغی دارم

خوانِ گستردهِ اَلوانی هست

آنچه زان زاغ چنین داد سراغ

بوی بد، رفته از آن تا ره دور

نِفرتش گشته بلای دل و جان

آن دو همراه رسیدند از راه

گفت: «خوانی که چنین اَلوان‌است

می‌کنم شُکر که درویش نِیَم

گفت و بنشست و بِخورد از آن گَند

عمر در اوج فلک بُرده به سر

ابر را دیده به زیرِ پَرِ خویش

بارها آمده شادان ز سفر

سینه‌ی کبک و تَذَرْو و تِیهو

اینک افتاده بر این لاشه و گَند

بوی گَندش، دل و جان تافته بود

دلش از نفرت و بیزاری، ریش

یادش آمد که بر آن اوج سپهر

فَرُ و آزادی و فَتحُ و ظفرست

دیده بُگشودُ به هر سو نگریست

آن چه بود از همه سُو، خواری بود

بال بر هم زد و بَرجِست ازجا

سال‌ها باش و بدین عیش بناز

من نِیَم در خور این مهمانی

گر بر اوج فلکم باید مُرد

شهپرِ شاهِ هوا، اوج گرفت

سوی بالا شد و بالاتر شد

لحظه‌ای چند، بر این لوح کبود

چو ازو دور شد ایام شَباب

آفتابَش به لب بام رسید

ره سوی کشور دیگر گیرد

دارویی جوید و در کار کند

گشت بر بادِ سَبُکْ‌سِیر، سوار

ناگه از وحشت، پُر وَلوَله گَشت

شد پی بَرهٔ نوزاد دوان

مار پیچید و به سوراخ گریخت

دشت را خطِ غُباری بِکشید

صید را فارغ و آزاد گذاشت

زنده را دل نشود از جان، سیر

مگر آن روز که صیاد نبود

زاغکی زشت و بد اندام و پَلشت

جان ز صد گونه بَلا دَر بُرده

شکم آگَنده ز گَند و مُردار

ز آسمان سوی زمین شد به شِتاب

با تو امروز مرا کار افتاد

بُکنم هرچه تو می‌فرمایی»

تا که هستیم؛ هواخواه توییم

جان به راه تو سپارم، جان چیست؟

نَنگَم آید که ز جان یاد کنم»

گفت و گویی دگر آورد به پیش

از نیاز است چنین زار و زبون

زو حساب من و جان پاک شود

حَزْم (احتیاط) را باید از دست نداد

پَر زد و دورتَرَکْ جای گزید

که: «مرا عمر، حبابی است بر آب

لیک پرواز زمان تیزتر است

به شتاب ایام از من بِگُذشت

مرگ می‌آید و تدبیری نیست

عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟

به چه فَن یافته‌ای عمر دراز؟

که یکی زاغ سیه روی پلید

صد ره از چنگش کرده‌است فرار

تا به منزلگه جاوید شتافت

چون تو بر شاخ شدی جایگزین

کاین همان زاغ پلید است که بود

یک گل از صد گلِ تو، نشکفته است

رازی این جاست، تو بگشا این راز»

عهد کن تا سخنم بِپْذیری

دگری را چه گُنه؟ کاین ز شُماست

آخر از این همه پرواز چه سود؟

کانِ اَندَرز بُدُ و دانش و پَند

بادها‌راست، فراوان تاثیر

تن و جان را نرسانند گَزند

باد را بیش گَزندست و ضَرر

آیتِ مرگ شود، پیکِ هِلاک

کز بلندی،‌ رخ برتافته‌ایم

عمر بسیارَش ازآن گَشته نصیب

عمر مردار خوران بسیار است

چارهٔ رنج تو زان آسان است

طعمه‌ی خویش بر افلاک مَجوی

به از آن کُنج حیاط و لب جوست

راه هر بَرزَنُ و هر کو دانم

واندر آن گوشه سراغی دارم

خوردنی‌های فراوانی هست»

گَندزاری بود اندر پس باغ

معدنِ پَشّه، مقامِ زنبور

سوزش و کوری دو دیده از آن

زاغ بر سفرهٔ خود کرد نگاه

لایق حضرت این مهمان‌است

خِجل از ماحْضَر خویش نیم»

تا بیاموزد از او مهمان پَند

دم‌زده در نَفَسِ باد سَحَر

حَیَوان را همه فرمانبر خویش

به رَهش بسته فلک طاقِ ظَفر

تازه و گرم‌شده طعمه‌ی او

باید از زاغ بیاموزد پَند

حال بیماریِ دِق، یافته بود

گیج شد، بست دمی دیده‌ی خویش

هست پیروزی و زیبایی و مِهر

نَفَسِ خرّمِ بادِ سحرست

دیدْ گِردَش اثری زین‌ها نیست

وحشت و نفرت و بیزاری بود

گفت که: «ای یار ببخشای مرا

تو و مردارِ تو و عمرِ دراز

گند و مردار، تو را ارزانی

عمر در گند به سَر نتوان برد»

زاغ را دیده بر او مانده شگفت

راست با مِهرِ فَلک، هَمسر شد

نقطه‌ای بود و سپس هیچ نبود

1
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ایام شَباب (دوره جوانی)

2
دید کِش دور به انجام رسید
آفتابَش به لب بام رسید

3
باید از هستی، دل برگیرد
ره سوی کشور دیگر گیرد

4
خواست تا چارهٔ ناچار کند
دارویی جوید و در کار کند

5
صبحگاهی ز پی چارهٔ کار
گشت بر بادِ سَبُکْ‌سِیر، سوار

6
گلّه کاهَنْگِ چَرا داشت به دشت
ناگه از وحشت، پُر وَلوَله گَشت

7
وان شَبان، بیم زده، دل نگران
شد پی بَرهٔ نوزاد دوان

8
کبک، در دامن خاری آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت

9
آهو اِستاد و نِگَه‌کرد و رَمید
دشت را خطِ غُباری بِکشید

10
لیک صیاد سَر دیگر داشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت

11
چاره‌ی مرگ، نه کاریست حقیر
زنده را دل نشود از جان، سیر

12
صید هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صیاد نبود

13
آشیان داشت در آن دامن دشت
زاغکی زشت و بد اندام و پَلشت (چرک آلود)

14
سنگ ها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بَلا دَر بُرده

15
سال‌ها زیسته اَفزون ز شمار
شکم آگَنده ز گَند و مُردار

16
بر سَر شاخ وَرا دید عقاب
ز آسمان سوی زمین شد به شِتاب

17
گفت که: «ای دیده ز ما بس بیداد
با تو امروز مرا کار افتاد

18
مشکلی دارم اگر بگشایی
بُکنم هرچه تو می‌فرمایی»

19
گفت: «ما بندهٔ درگاه توییم
تا که هستیم؛ هواخواه توییم

20
بنده آماده، بگو فرمان چیست؟
جان به راه تو سپارم، جان چیست؟

21
دل، چو در خدمت تو شاد کنم
نَنگَم آید که ز جان یاد کنم»

22
این همه گفت ولی با دل خویش
گفت و گویی دگر آورد به پیش

23
کاین ستمکار قوی پنجه، کنون
از نیاز است چنین زار و زبون

24
لیک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود

25
دوستی را چو نباشد بنیاد
حَزْم (احتیاط) را باید از دست نداد

26
در دل خویش چو این رأی گزید
پَر زد و دورتَرَکْ جای گزید

27
زار و افسرده چنین گفت عقاب
که: «مرا عمر، حبابی است بر آب

28
راست است این که مرا تیز، پَر است
لیک پرواز زمان تیزتر است

29
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ایام از من بِگُذشت

30
گر چه از عمر،‌ دل سیری نیست
مرگ می‌آید و تدبیری نیست

31
من و این شهپر و این شوکت و جاه
عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟

32
تو بدین قامت و بالِ ناساز
به چه فَن یافته‌ای عمر دراز؟

33
پدرم از پدر خویش شنید
که یکی زاغ سیه روی پلید

34
با دوصد حیله به هنگام شکار
صد ره از چنگش کرده‌است فرار

35
پدرم نیز به تو دست نیافت
تا به منزلگه جاوید شتافت

36
لیک هنگام دَمِ بازپسین
چون تو بر شاخ شدی جایگزین

37
از سَرِ حسرت با من فرمود
کاین همان زاغ پلید است که بود

38
عمر من نیز به یغما رفته است
یک گل از صد گلِ تو، نشکفته است

39
چیست سرمایهٔ این عمر دراز؟
رازی این جاست، تو بگشا این راز»

40
زاغ گفت: «ار تو در این تدبیری
عهد کن تا سخنم بِپْذیری

41
عمرتان گر که پذیرد کم و کاست
دگری را چه گُنه؟ کاین ز شُماست

42
ز آسمان هیچ نیایید فرود
آخر از این همه پرواز چه سود؟

43
پدر من که پس از سیصدواَند
کانِ اَندَرز بُدُ و دانش و پَند

44
بارها گفت که بر چرخِ اثیر (جهان مادی)
بادها‌راست، فراوان تاثیر

45
بادها کز زِبَر خاک وَزند
تن و جان را نرسانند گَزند

46
هر چه از خاک، شوی بالاتر
باد را بیش گَزندست و ضَرر

47
تا بِدآنجا که بر اوج افلاک
آیتِ مرگ شود، پیکِ هِلاک

48
ما از آن، سال بسی یافته‌ایم
کز بلندی،‌ رخ برتافته‌ایم

49
زاغ را میل کند دل به نشیب
عمر بسیارَش ازآن گَشته نصیب

50
دیگر این خاصیت مردار است
عمر مردار خوران بسیار است

51
گَند و مُردار بِهین دَرمان است
چارهٔ رنج تو زان آسان است

52
خیز و زین بیش،‌ رهِ چَرخْ مَپوی
طعمه‌ی خویش بر افلاک مَجوی

53
ناودان، جایگهی سخت نِکوست
به از آن کُنج حیاط و لب جوست

54
من که بس نکتهٔ نیکو دانم
راه هر بَرزَنُ و هر کو دانم

55
خانه‌ای در پس باغی دارم
واندر آن گوشه سراغی دارم

56
خوانِ گستردهِ اَلوانی هست
خوردنی‌های فراوانی هست»

57
آنچه زان زاغ چنین داد سراغ
گَندزاری بود اندر پس باغ

58
بوی بد، رفته از آن تا ره دور
معدنِ پَشّه، مقامِ زنبور

59
نِفرتش گشته بلای دل و جان
سوزش و کوری دو دیده از آن

60
آن دو همراه رسیدند از راه
زاغ بر سفرهٔ خود کرد نگاه

61
گفت: «خوانی که چنین اَلوان‌است
لایق حضرت این مهمان‌است

62
می‌کنم شُکر که درویش نِیَم
خِجل از ماحْضَر خویش نیم»

63
گفت و بنشست و بِخورد از آن گَند
تا بیاموزد از او مهمان پَند

64
عمر در اوج فلک بُرده به سر
دم‌زده در نَفَسِ باد سَحَر

65
ابر را دیده به زیرِ پَرِ خویش
حَیَوان را همه فرمانبر خویش

66
بارها آمده شادان ز سفر
به رَهش بسته فلک طاقِ ظَفر

67
سینه‌ی کبک و تَذَرْو و تِیهو
تازه و گرم‌شده طعمه‌ی او

68
اینک افتاده بر این لاشه و گَند
باید از زاغ بیاموزد پَند

69
بوی گَندش، دل و جان تافته بود
حال بیماریِ دِق، یافته بود

70
دلش از نفرت و بیزاری، ریش
گیج شد، بست دمی دیده‌ی خویش

71
یادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مِهر

72
فَرُ و آزادی و فَتحُ و ظفرست
نَفَسِ خرّمِ بادِ سحرست

73
دیده بُگشودُ به هر سو نگریست
دیدْ گِردَش اثری زین‌ها نیست

74
آن چه بود از همه سُو، خواری بود
وحشت و نفرت و بیزاری بود

75
بال بر هم زد و بَرجِست ازجا
گفت که: «ای یار ببخشای مرا

76
سال‌ها باش و بدین عیش بناز
تو و مردارِ تو و عمرِ دراز

77
من نِیَم در خور این مهمانی
گند و مردار، تو را ارزانی

78
گر بر اوج فلکم باید مُرد
عمر در گند به سَر نتوان برد»

79
شهپرِ شاهِ هوا، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

80
سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مِهرِ فَلک، هَمسر شد

81
لحظه‌ای چند، بر این لوح کبود
نقطه‌ای بود و سپس هیچ نبود

مقدمه

در تاریخ ادبیات فارسی، کمتر شعری به اندازه‌ی «عقاب» از دکتر پرویز ناتل خانلری توانسته است مفاهیمی چون آزادی، انتخاب، بلندپروازی، تنهایی و مرگ باشکوه را در قالبی شاعرانه و حماسی به تصویر بکشد. این شعر، تنها توصیف پرواز یک پرنده نیست، بلکه شرح حال انسانی‌ست که نپذیرفتن را انتخاب می‌کند.

خانلری این اثر را در دهه ۱۳۲۰ سرود و آن را به صادق هدایت تقدیم کرد؛ دو انسانی که هر دو در تفکر، بسیار پیشرو و در جامعه، بسیار تنها بودند.

مفهوم نمادین عقاب

عقاب در این شعر، تنها یک پرنده شکوه‌مند نیست؛ بلکه نماد انسانی‌ست که سر به قله‌ها می‌ساید، اما هیچ‌گاه تسلیم عادت، تکرار و روزمرگی می‌شود. عقاب، تجسم روحی آزاد است که به جای زنده ماندن در خواری، مرگی باشکوه را انتخاب می‌کند.

“گفت:اين شكوه از آنم كه من نزيسته‌ام
در دايه‌ى تكرار و مرده‌پروری…”

در تفکر خانلری، عقاب نماد انسان فرهیخته، متفکر و رهبر است؛ انسانی که جامعه نمی‌فهمدش و در نهایت او را تنها می‌گذارد.

دوگانه‌ی انتخاب: مرگ یا ماندن؟

درون‌مایه اصلی شعر، رویارویی با دو انتخاب است:

  1. زیستن در قفس امنیت و تکرار
  2. مردن در اوج آزادی و شکوه

خانلری، با کلمات و تصویری فلسفی، ما را به این اندیشه فرو می‌برد که آیا بهتر است در امن‌ترین شرایط بمانیم، اما بی‌هدف زندگی کرد یا در اوج خطر کرد، اما معنا یافت.

پیوند با فلسفه و روشنفکری

این شعر، علاوه بر ابعاد شاعرانه، بیانیه‌ای فلسفی در باب هستی‌شناسی و خودآگاهی است. خانلری در قالب عقاب، نشان می‌دهد که چگونه انسانِ صاحب اندیشه، از پوچی می‌گریزد و به سوی مرگ آگاهانه‌ می‌شتابد.

نتیجه‌گیری

«عقاب»، بیش از یک شعر است. این اثر، گفت‌وگوی جاودانه‌ای‌ست میان وجدان بیدار انسان و دنیایی که او را به خواب فراموشی فرامی‌خواند. عقابِ خانلری، در بلندای آسمان نه‌تنها پرواز می‌کند، بلکه از ما می‌خواهد که دوباره بیندیشیم: آیا زیستن به هر قیمت، ارزش دارد؟

منبع : فایل صوتی پرویز ناتل خانلری و مجله مهر منتشر شده در سال مهرماه 1321 سال هفتم – شماره 2 صفحه 109 الی 112

اشتراک در فیس‌بوک
اشتراک در توییتر
اشتراک در پینترست
اشتراک در واتساپ
نوشته های مرتبط
دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. فیلد های ضروری مشخص شده اند *

ارسال نظر