1
2
3
4
5
6
7
8
لعلِ سیرابِ بهخونتشنه، لب یار من است
شرم از آن چشمِ سیه بادش و مژگان دراز
ساربان رَخت به دروازه مَبَر، کان سرِ کوی
بندهٔ طالعِ خویشم که درین قحطِ وفا
طَبلِهٔ عطرِ گل و درج عبیر افشانش
باغبان ، همچو نسیمم ز درِ باغ مران
شربتِ قند و گلاب از لبِ یارم فرمود
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
وز پی دیدنِ او دادنِ جان کار من است
هر که دل بردنِ او دید و در انکارِ من است
شاهراهیست که سرمنزل دلدارِ من است
عشق آن لولیِ سرمست، وفادار من است
فیضِ یک شَمِّه ز بوی خوشِ عطارِ من است
کابِ گلزارِ تو از اشکِ چو گلنارِ من است
نرگس او که طبیبِ دلِ بیمارِ من است
یارِ شیرینسخنِ نادرهگفتارِ من است
1
لعلِ سیرابِ بهخونتشنه، لب یار من است
وز پی دیدنِ او دادنِ جان کار من است
2
شرم از آن چشمِ سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردنِ او دید و در انکارِ من است
3
ساربان رَخت به دروازه مَبَر، کان سرِ کوی
شاهراهیست که سرمنزل دلدارِ من است
4
بندهٔ طالعِ خویشم که درین قحطِ وفا
عشق آن لولیِ سرمست، وفادار من است
5
طَبلِهٔ عطرِ گل و درج عبیر افشانش
فیضِ یک شَمِّه ز بوی خوشِ عطارِ من است
6
باغبان ، همچو نسیمم ز درِ باغ مران
کابِ گلزارِ تو از اشکِ چو گلنارِ من است
7
شربتِ قند و گلاب از لبِ یارم فرمود
نرگس او که طبیبِ دلِ بیمارِ من است
8
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
یارِ شیرینسخنِ نادرهگفتارِ من است
۱. لب یار، همچون لعلی است که عطشناک خون عاشق است: عاشق جانش را برای دیدار معشوق آماده کرده، زیرا این تنها وظیفه و خواستهی اوست.
۲. چشمان فریبندهی معشوق: چشمهای سیاه و مژگان بلند معشوق چنان گیرا هستند که هر کسی را دلباخته میکنند، اما برخی هنوز انکار میکنند که عاشق چگونه اسیر این نگاه شده است.
۳. راه دل، راهی مستقیم به سوی یار است: عاشق از ساربان میخواهد که بار سفر نبندد، زیرا راهی که در پیش دارد، تنها به کوی معشوق ختم میشود.
۴. در قحطی وفا، معشوق همچنان باوفاست: در زمانی که وفاداری نایاب شده، معشوقِ لولیِ سرمست، همچنان پایبند عشق است و این برای عاشق موهبتی بزرگ است.
۵. عطر وجود معشوق، خوشبویی عالم را در خود دارد: فیض بوی خوش معشوق، همانند عطری است که تمام وجود عاشق را تازه میکند.
۶. گریههای عاشق، باغ را سیراب میکند: باغبان نباید عاشق را از باغ براند، چراکه اشکهایش همانند شبنم، گلهای باغ را زنده نگه میدارد.
۷. لبان معشوق، شفا دهندهی دردهاست: طبیبِ دلِ عاشق، چشمان و لبان معشوق است که همچون شربت قند و گلاب، جان را تازه میکند.
۸. یار، الهامبخش شعر حافظ است: آن که حافظ را در هنر غزلسرایی یاری میکند، یارِ شیرینسخن اوست که نکات ناب شعر را به او الهام میبخشد.
📌 نتیجه فال:
🔹 عشق شما بسیار عمیق و خالص است و حتی در شرایط سخت نیز وفادار ماندهاید.
🔹 معشوق شما جذابیتی بیحد دارد و نگاهش میتواند دلها را اسیر کند.
🔹 مسیر شما به سوی معشوق مشخص است و باید در این راه ثابتقدم باشید.
🔹 اگرچه دنیای اطراف پر از بیوفایی است، اما هنوز عشق حقیقی در میان شما وجود دارد.
🎯 توصیه:
🔸 صبور باشید، زیرا عشق شما ارزشش را دارد.
🔸 از سخنان دیگران دربارهی عشقتان نگران نشوید؛ آنها حقیقت را نمیبینند.
🔸 احساساتتان را پنهان نکنید، زیرا گریه و ابراز عشق، بخشی از این مسیر است.
🔸 الهام بگیرید و با عشق خود آثاری ماندگار خلق کنید.
شاهد فال حافظ: شاهد غزل در فال حافظ نقطهی کلیدی تعبیر فال است
روزگاریست که سودای بتان دین من است
غمِ این کار، نشاطِ دلِ غمگینِ من است
دیدنِ رویِ تو را دیدهٔ جانبین باید
وین کجا مرتبهٔ چشمِ جهانبینِ من است؟
یارِ من باش که زیبِ فلک و زینتِ دهر
از مه روی تو و اشکِ چو پروینِ من است
این غزل از عشق عمیق و دلدادگی شاعر نسبت به معشوق سخن میگوید. او عشق را نهتنها احساس، بلکه دین و ایمان خود میداند. شاعر تأکید میکند که دیدن معشوق نیازمند نگاهی فراتر از نگاه عادی است—چشمی که حقیقت را ببیند، نهچشم ظاهربین. در ادامه، محبوب خود را زیبایی مطلق میداند که حتی آسمان و ستارگان در برابر او جلوهای ندارند.
پیام شاهد فال:
- عشق عمیق و معنوی: شما درگیر عشقی هستید که از حد دلبستگیهای معمول فراتر رفته است.
- نگاه متفاوت به زندگی: برای درک حقیقت، باید نگاه خود را تغییر دهید و با دیدی عمیقتر به جهان بنگرید.
- حضور فردی خاص: معشوق یا فردی که در زندگی شماست، میتواند تأثیر بزرگی روی مسیر شما داشته باشد.
🔮 نتیجه شاهد فال: این فال شما را به عمق عشق و بینش دعوت میکند. اگر در جستجوی حقیقتی هستید، باید چشم دل را بگشایید. عشق شما، چه به فردی خاص و چه به هدفی بلند، مسیر درست زندگی شماست.
نکات تفسیر غزل 52 حافظ
وزن غزل: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
بحر غزل: رمل مثمن مخبون محذوف
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: دیوان پرویز ناتل خانلری
مقدمه
1.
2.
3.
4.
5.
6.
7.
غزل شماره ۵۱ حافظ :
به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است
غزل شماره ۵۳ حافظ :
روزگاریست که سودای بتان دین من است